هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

چند تا عکس از جیگر مامان

هلیا جون و ایلیار جون ( نوه عمه هلیا) تنها چیزی که از فردا میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است ، از خدا میخواهم قبل از همه در کنار تو باشد ، مراقبت باشد و راه را برایت هموار کند .... ...
14 آبان 1393

خونه نو مادرجون رقیه و دایی مجتبی

حدود یکسال و سه ماهه که من طبقه پایین خونه مامانم هستم تو این مدت از اینکه کنار مامانم بودم بی نهاااااااااااااااایت لذت بردم ، صبحها می اومد پیش هلیا و من با خیال راحت میرفتم سر کار ، عصری که برمیگشتم خونه مامان با ما ناهار میخورد ، شب هم می اومد پیشمون .... سعادتی که این مدت نصیبم شد رو هر روز شکر میکردم اما چه زود تموم شد ، خونه نو مامان آماده شد و مامان رفت خونه نوشون پیش داداش مهرداد و داداش مجتبی اینا . خوشبحال داداش ها که هر روز که از خواب بیدار میشن و موقعی که شبها میرن بخوابن چهره دوست داشتنی مامان رو میبینن ، قدر این نعمت رو بدونید ... مهرماه خیلی سرم تو اداره شلوغ بود همکارم رفته بود سفر حج و دست تنها بودم ، ماموریت تهران ...
5 آبان 1393

جشن تولد 6 سالگی هلیا جون

تولد هلیاجون 87/8/8 هستش اما   امسال   8 آبان مصادف شده با ایام محرم ، 30 مهر هم جشن عروسی پریساجون(دخترعموی هلیا) بود و مهر ماه هم تو اداره خیلی سرم شلوغ بود واسه همین وقت نداشتم جشن تولد بزرگ واسش بگیرم یه جشن خیلی خودمونی ولی گرم در 2 آبان 93: ایشاله 120 سال زنده و پاینده ، سالم و تندرست ، شاد و خوشحال و موفق و پیروز باشی... مهمونهای جشن تولد امسال :مادر جون رقیه ، مادرجون کبری ، عمو محمد رضا ، زن عمو فاطمه ، پریا جون ، پوریا ، عمه صغری ، مسعود و میلاد و مژگان ، خاله ثریا ، اکرم و لیلا و حسن ، دایی مهرداد ، زن عمو آمنه و مهدیس جون ، عموحسین و زن عمو حمیده ، یاسین جون ، زندایی فهیمه و آرتین جون ، نسرین ...
5 آبان 1393

هلیا جون و پیشو

هلیا تابحال از گربه میترسید و نزدیکش نمیرفت اما از وقتی فیلم شهر موشها را دیده  که کپلک با پیشو دوست بوده و ازش نمیترسیده حالا دختر من هم نترس شده : پیشو اومدم بهت غذا بدم : هلیا که جلوتر رفت پیشو ترسید : پیشو نترس واست نون اوردم : قربون مهربونیت برم عزیزمممممممممم   ...
1 آبان 1393
1